دو تا آيينه

وحيد شيخ احمدصفاري
v_saffary@yahoo.com

دو تا آيينه

صداش از اتاق پيچيد تو حياط.
- آهايي!
صدايم مي زد. اين را فقط من مي دانستم و خودش. لجم مي كرفت به اسم صدايم نمي كرد. مثل خودش گفتم: «هوم»! يعني كه؛ «چيه! باز چه مرگته»؟ و اين را ديگر فقط خودم مي دانستم و نرفتم پيشش.
دوباره صدايش آمد. رفتم روي پله ي پادرگاهي اتاقش و جلوي چشمهايش بند كتاني هايم را سفت كردم. يعني كه كار دارم. يعني كه دارم مي روم بيرون. يعني كه دنبال كاريم نفرست. نگاهم نكرد. نفهميد كه كار دارم. نفهميد كه دارم مي روم بيرون و فرستادم دنبال كار خودش.
- بيا اين پولو بگير، برو برام حنا بخر. نبينم بازم يه تومنشو آلاسكا بخري.
- من نمي تونم! بابام گفته ديگه حق ندارم برات خريد كنم.
- بابات غلط كرده همراه تو مارمولك دوتايي.
- اويي......
و خواستم چيزي بگويم، نگفتم. هر وقت چيزي بابام مي گفت، دلم مي خواست تا با مشت بزنم تو آيينه ي قدي اتاقش و بشكنمش.
پول را گرفتم. پله را كه آمدم پايين، لگد كوفتم سينه ي قفس مرغهاش و دويدم.
بيست توماني اش را رفتم همش بادكنك خريدم. بردم تو پارك. تا ظهر پولم سي تومان شد. از لجش رفتم دو تا آلاسكا خريدم. يكي براي خودم و يكي براي سارا. بعدش آلاسكاي سارا را هم خوردم و پيش خودم گفتم تا ديگر فضولي نكند و خبر نبرد براي بابا كه از پول طلعت رفتم آلاسكا خريدم و دوتايي خورديم.
حنا نخريده برگشتم خانه. رفتم از تو گودال باغچه هر چي انار خشكيده بود جمع كردم و يواشكي بردم تو هاون كوبيدم و موبيز كردم. از تو حمام كمي حناي ننه را برداشتم و زدم بهش. بردم دم پله، پرت كردم جلوش. چپ نگاهم كرد. چپ نگاه قفس مرغهاش كردم. يكي از تخته هاش شكسته بود. زير لب گفتم: «جهنم».
منتظر ايستاده بودم يك تومان دست خوش بدهد، نداد. رفتم لب حوض، يواشكي قامه اش را كشيدم. صداش آمد
- آهايي!
- هوم!
- به بابات بگو اتاق بالايي اونورو خالي كنه. مي خوام بدم دست مستأجر.
- اوهوكي! بابام اگه بفهمه مشت مي زنه آيينه تو مي شكنه.
و مي دانستم چقدر آيينه اش را دوست دارد.
به بابا گفتم. آتشي شد. لگد كوفت به قلياني كه داشت پك مي زد. هوار كشيد:
- خيلي بي جا مي كنه پتياره ي فلون شده! مي خواد نامحرم بياره تو خونه كه مثلا‎ْ چه غلطي بكنه!
تا شب بابا هي غر زد و هيچ بار هم نرفت به اون پتياره چيزي بگويد. شامم نخورد. گفت: «اون پتياره، شام كوفتش كرده»
فرداش مستأجر آمد. بابا نبود. رفتم سارا را زدم. ونگش بلند شد. مادر گوشم را كشيد. زدم شيشه ي اتاقي كه مستأجر داشت نگاه مي كرد را زدم شكستم. مستأجر رفت. بابا شب كه فهميد، چيزيم نگفت. نگفت؛ «كره خر دوباره خواهرتو زدي». نگفت؛ «تو كي گفته بزرگتري كني». به جاش برايم خنديد. چاي خودشو گذاشت جلوم. تكيه زدم سينه ي مخده و يه پا م را دراز كردم. سارا قهر كرد. بابا يواشكي يك تومان گذاشت كف دستم. گفت؛ «خوب كاري كردي».
دلم غنج زد. گفتم؛ «بابا، من سي تومن پول دارم. برام دوچرخه مي خري»؟
بابا سرفه كرد. يعني كه نفهميدم. خواستم دوباره بگويم، گفت: «پاشو به ننه ات بگو شامو بياره».
فرداش مستأجر دوباره آمد. سارا رفت به تماشاش. آمدم بزنمش، آقاهه دستمو گرفت. مچم درد گرفت. ترسيدم. طلعت گفت:
- آهايي مارمولك به بابات ميگي امشب اتاقو خالي كنه. شيشه هم بندازه.
و شب بابا فقط غر زد. بعد هم رفت اتاق را خالي كرد. دلم ميخواست بابا مي رفت مي زد آيينه قدي اتاقش را مي شكست ولي نرفت. اصلاْ باهاش حرف هم نزد و من چقدر دلم مي خواست تا من بروم بشكنم. گفتم:
- بابا برم با مشت بزنم آيينه ي قديشو بشكنم.
چشم غره ام رفت.
- نخير كره خر! چرا شيشه رو شكستي.
و بعد دستش رفت بالا و جا پس گردني اش سوخت. سارا خنديد. رفتم كله ي عروسكش را كندم و انداختم توي حوض. نديد! ولي ميدانستم شب كه مي خواهد پهلوي خودش بخواباندش، مي فهمهد. شام كوفتم شد. رفتم پشت بام و در را از پشت چفت انداختم. حالا اگر سارا گريه هم مي كرد بابا ديگر نمي توانست بيايد دوباره بزندم. فرداش اول آقايي آمد، شيشه انداخت. ننه هفت تومان پولش داد. بعد سر و كله ي مستأجر پيدايش شد. يك عروسك براي سارا گرفته بود. حتمي فهميده بود كه عروسكش را خراب كردم. شب ننه عروسك را قايم كرد. گفت به بابا نگيم كه آن آقاهه براي سارا خريده! منم لج كردم و گفتم مي گم! ولي نگفتم. جرأت نكردم. بابا سگرمه هايش تو هم بوود. چراغ اتاق مستأجر تا ديروقت روشن بود. يواشكي وقتي همه خوابيدند، رفتم پشت شيشه و تو اتاقش زل زدم. پشتش به در بود. يك آيينه ي قدي مثل طلعت خانم كنار ميزش بود. داشتم نگاه به هر طرف مي كردم كه كسي سفت گوشم را كشيد و بلندم كرد. آقاهه بود.
گفت:آهايي!
گفت: بچه فضول!
گفت:......
مي خواست بازم بگويد كه در رفتم. خواستم بروم پشت بام كه صداي پچ پچ ننه آمد به بابا مي گفت:
- طلعت مي گه خودشه......! مي گه قيافه اش را هنوز خوب به ياد داره.
- پس بگو! مي دونستم يه چيزي هس كه بدو بدو اون مرتيكه رو تو اون اتاق جاش داد. نگو فيلش ياد هندوستون كرده.
- آخه اين چه حرفيه كه ميزني مرد!
صداي سارا آمد. آب مي خواست. بابا مادر را ول كرد. دويدم پشت بام و ستاره ها را شمردم.
صبح از صداي طلعت بيدار شدم.
- جز جگر بزني بچه كه اينقدر چموشي.
ننه داشت ارامش مي كرد.
- ببين ذليل مرده ت چه به روز دستام آورده! ديدم مارمولك داره انار خشكارو جمع مي كنه، نگو مي خواسته منو بچرزونه.
نگاهم افتاد به دستهايش. سياه شده بود. خنديدم. تو دلم خنديدم. هيچ كس نفهميد. صبحانه خورده و نخورده از خانه زدم بيرون. رفتم بيست تومان بادكنك خريدم. بردم پارك. تا ظهر، سيزده تومان فروختم. هوا خيلي داغ شده و منم گشنه ام بود. نشستم باد بادكنكها را خالي مي كردم كه يك دفعه سايه ايي افتاد روي بدنم. مستأجر طلعت بود. حتماْ به خاطر ديشب بود. خواستم در بروم، نشد.
گفت: از پس بچه هاي فضول خوشم نمياد.
بغض دويد تو سينه ام.
- اما اگه پس خوبي باشي و گوش حرف كني، اونوقت با هم دوست مي شيم.
نگاهش كردم. مي خواست برايم لبخند بزند، نمي زد. زور مي زد، نشد. يك اسكناس پنج توماني انداخت جلويم. رفت.
پول را برداشتم. نوي نو بود. بلند گفتم:
- نگفتين چه كار كنم؟
برنگشت. نگاه هم نكرد. فقط دستش را تا گوشش بالا برد، يعني اينكه........!
نفهميدم يعني چي!
گفتم! چيزي هم نگفتم. مي خواستم بگويم، حرف يادم رفت. پولامو شمردم. سي و دو تومان بود. رفتم دو تا آلاسكا خريدم. يكي براي خودم و يكي هم براي سارا. بعد نشستم و هر دوتايش را خوردم. پنج ريال دادم يك قلك بزرگ گرفتم. پولامو ريختم توش. چند بار تكانش دادم. صدايش زياد نبود. بردم قلك را پشت بام قايم كردم. طلعت فهميد آمدم. صدايم زد.
- آهايي!
جواب ندادم. دوباره صدايش آمد.
- آهايي!
از همانجا داد كشيدم: «ميخ رفته تو پام نمي تونم بيام»
و دوباره داد كشيدم: «چيكارم داري»؟
ديگر صدايش نيامد.
لب گودال باغچه نشسته بودم و تير و كمان درست مي كردم. يك دفعه ديدم سايه ايي آمد افتاد روي بدنم.
- كو پاتو ببينم كجاش ميخ رفته؟
- درش آوردم.
- زخمشو ببينم.
- خوب شد.
- مارمولك تو حالا ديگه سر من كلاه ميذاري؟
- به من چه؟ داشتم مي اومدم يه چرخي زد بهم. حناها ريخت تو جو آب.
- چرا نيومدي به خودم بگي؟
- توكه اونوخ باور نمي كردي.
- هنوزم باور نمي كنم مارمولك! دمتو من وجب كردم.
از لب گودال پريدم پايين. ديدم دستش بهم نمي رسد گفتم:
- دلم مي خواست! خوب كاري كردم.
- زبونم كه دراوردي هان! يه پدري ازت درآرم كه اون سرش ناپيدا باشه.
- برو پيركي! هيچ كاري نمي توني بكني.
از اينكه بهش پيركي مي گفتم خيلي بدش مي آمد.
- به بابات مي گم.
- اوهوك! اينو باش. اگه راس مي گي برو بگو.
- به ننه ات مي گم به بابات بگه.
- منم هر روز تخم مرغاتو مي شكونم.
چشم غره ام رفت. ديد حريف نمي شود رفت. نشستم پاي درخت به كار خودم. صداش دوباره آمد.
- آهايي
رفتم دم پله اتاقش و هيچي نگفتم. ديدم. حتمي از تو آيينه ديدم. برگشت.
- اگه برام يه كاري بكني و قول بدي خوب گوش حرف كني، هر روز پول مي دم آلاسكا بخري.
- آلاسكا نمي خوام. بابام گفته خودش مي خره،
- بابات غلط كرده! پسره ي چشم سفيد!
- اويي! به بابام فحش نده. ميام مي زنم آيينه تو مي شكونم.
گوشه ي چارقدش را باز كرد و يك دو توماني پرت كرد دم پله. برداشتم.
- مي خوام بري تو اتاق اون آقاهه رو بگردي. خودش نبايد بفهمه.
پول را انداختم جلوتر، جايي كه مي دانستم دستش بهش نمي رسد.
- من از اين كارا نمي كنم.
صداي جرينگ دوباره آمد. كنار دو توماني يك پنج ريالي افتاد.
- مي خوام بدونم خداي نكرده از كاراي ناجور تو خونمون نكنه. هر چي ديدي بايد بهم بگي.
پولها را برداشتم.
- فقط يه بار! اگرم بفمه مي گم تو گفتي.
- تو خيلي بيجا مي كني. اين همه پولت دادم كه نفهمه.
- دو تا تخم مرغم بايد بدي.
- واي واي واي! عين باباشون مي مونن. حالا تو هر كار ي گفتم بكن، دو تا تخم مرغم ميدم.
مي خواستم بگويم آقاهه پو بيشتري داد، نگفتم. نمي دانستم براي چي داده بود. تمام روز را نشستم انتظار. فايده ايي نداشت. در اتاق قفل بود و اصلاْ خانه نيامد. شب كه سر و كله اش پيدا شد، بپاش شدم ولي از اتاقش جم نخورد. كم كم خوابم گرفته بود. رفتم رو پشت بام كه ديدم رفت دستشويي. يواشكي دويدم تو اتاقش.
چيزي نديدم. همه جا را تند تند گشتم. فقط ك خرده خرت و پرت داشت. معلوم بود مسافره كه وسايل همراه خودش ندارد. خواستم در گنجه را باز كنم كه دستي سفت پس گردنم را چسبيد. نتوانستم برگردم نگاه كنم.
- مگه بهت نگفتم از بچه هاي فضول خوشم نمياد.
ترسيدم. احتياج به دستشويي داشتم.
- به خدا طلعت پولم داد گفت بيام اين جا!
- پس اسمش طلعته!
يواش گفت و انگار فقط براي خودش گفت.
گردنم را ماليدم. درد گرفته بود.
- براي چي؟
- گفت شايد شما كار خلافي مي كنين اين جا !
- مادرت چي صداش مي كنه؟
- آقا! بابامون اگه بفهمه از ننه ام حرف مي زنين، مي زنه آيينه تونو مي شكونه.
- آخه كره بز من به ننه ات چيكار دارم. خود بابات چي صداش مي كنه؟
- اكپيري!
خواست بخندد، نتوانست. به زور لبخند زد.
آمدم بيايم بيرون، صداي جرينگي آمد. دم درگاهي اتاق دو تومان افتاد.
- برش دار. به كسي هم نگو اومدي اينجا.
بر نداشتم. گردنم را دوباره ماليدم. باز صداي جرينگي آمد. پنج ريال افتاد كنارش.
- برش دار! ديگه هم نيايي تو اتاقم!
پولها را برداشتم. رفتم پشت بام. از آن جا فقط ساهيش پيدا بود. يواش دادكشيدم: «كره بز بگير بخواب» و ديدم نگاه نكرد، خودم خوابيدم.
پس فرداش بابا رفت برايم دوچرخه خريد. هشتصد تومان پولش داد. ننه گفت و بابا بهم گفت: «بايد پسر خوبي باشي و خوب گوش حرف كني» و من ديگر هيچي نمي فهميدم. مي دانستم پس خوبي هستم كه مستأجر پولم داد، طلعتم پولم داد و بابا هم برايم دوچرخه خريد.
تا ظهر همش تو حياط دوچرخه بازي كردم. سارا ايستاد تماشام. حتمي مي خواست تا بخورم زمين و بهم بخندد و من اصلاْ زمين نخوردم. دوچرخه بابا كه بزرگتر بود را سوار شده بودم و اين حالا خيلي برايم راحت تر بود.
بعدش رفتم سه تومان دادم برايش بوق خريدم و جلوي سارا محكم بستم به فرمان و هي رفتم دم اتاق طلعت.
- اگه كسي چيزي مي خواد پول بده با دوچرخه ام برم براش بخرم.
و زير چشمي نگاهش مي كردم. نگاهم نمي كرد. جوري با دوچرخه ام مي ايستادم تا از تو آيينه اش ببيندم، نمي ديد. خسته كه شدم، كهنه برداشتم و مشغول تميز كردن دوچرخه ام بودم كه ناغافل صداي بابا بلند شد. به خاطر همان عروسك آقاهه بود كه براي سارا خريده بود. بابا عروسك را برداشت و پا برهنه رفت طرف اتاق طلعت. پا برهنه بود. حتمي خيلي عصباني بود. اولين بار بود كه مي ديدم مي رفت دم اتاق طلعت.
صدايش زد، با داد!
- اوهويي
طلعت آمد دم اتاق تو پادرگاهي ايستاد. لباس نو تنش بود. كف دستهايش سياه نبود. صورتش به رنگ سحر شده بود. براي اولين بار بود كه مي ديدم طلعت آن قدر قشنگ است. بابا عروسك را پرت كرد جلوش. عروسك خورد زير شكم طلعت. حتمي يواش خورد كه دردش نيامد، كه خم نشد و دست هم زير دلش نگرفت. نگاه گوشه چشمي به بابا كرد. بابا نگاهش را از طلعت گرفت. مي خواست داد بكشد، نكشيد. صداش را بلند كرد؛
- تو سرتون بخوره اين عروسك. به اون مرتيكه هم مي گي ديگه نبينم از اين غلطا بكنه.
مرتيكه حتمي همان مستأجر بود. آمد دم اتاق. صداي بابا كشيدش بيرون. نگاه هزار باره به بابا كرد. بابا هم نگاهش كرد، با غيظ و كوتاه. به طلعت گفت:
- تو به چه حقي نامحرم آوردي تو اين خونه؟ اونم كسي كه اصل و نسبش معلوم نيس!
مستأجر در اتاقش را قفل زد. بابا ديد كه قفل زد. ديد كه محل نگذاشت. ديد كه حتي پشتش را بهش كرد. بلندتر داد كشيد:
- هر چي هيچي بهت نگفتم هول برت داشته كه هر غلطي بخوايي مي توني بكني!
مستأجر از پله ها آمد پايين، بابا ديد. طلعت كفش هايش را پوشيد، بابا نديد، فقط من ديدم.
- من همين امروز تكليفمو با شماها روشنم مي كنم.
مستأجر از خانه رفت بيرون.
- تو زنيكه ي اكپيري تو خونه ايي كه من نشستم به چه حقي رفتي يه پاچه ورماليده آوردي نشوندي؟!
طلعت از پله ها آمد پايين.
- اگه تا فردا اون لندهور بازم تو اين خونه بود، هر چي ديدي از چشم خودت ديدي.
طلعت كنار بابا ايستاد. نگاهش كرد. بابا نگاهش نكرد. طلعت از خانه رفت بيرون.
بابا هنوز داد مي كشيد. در خودش غر مي زد. آخر كار آمد و با ننه دعوا راه انداخت.
ننه غيضش آمد. گريه تو چشمهايش بود. قهر كرد. دست سارا را گرفت و از خانه زد بيرون. دم در گفت:
- اويي! من دارم ميرم خونه ي بابا بزرگ. خواستي بيا اونجا.
و نخواستم. ماندم خانه و لج كردم كه بهم گفت : «اويي» و مي دونم بيشتر به خاطر بابا گفت كه حتمي بداند كجا مي رود تا بيايد دنبالش.
عصري طلعت برگشت خانه. گل دستش بود. مستأجر هم آمد. لبخند روي صورت هر دوتايشان بود. بابا ديدشان! از پشت شيشيه ديدشان. در صورتش غم نشست. گفت:
- مرتيكه آخرش كار خودشو كرد
و حتمي اين را براي خودش گفت كه آن قدر آهسته گفت و من به زور فهميدم و بعد زد از خانه بيرون.
شب برگشت. ننه و سارا هم همراهش بود. سارا يك عروسك بزرگ تو دستش بود. حسابي كفري شدم. همه اش تقصير طلعت و اون مرتيكه بود. فرداش كه طلعت با آقاهه دوتايي رفتند بيرون، با تيركمان زدم هر دو تا آيينه اشان را شكستم. بابا ديگر برايم نخنديد. چاي خودش را هم بهم نداد. يك تومان ناز شست هم نداد. سارا بهم مي خنديد. كنار بابا مي ايستاد و بهم مي خنديد و زبان در مي كرد. برايش خط و نشان كشيدم. گفت: «كتكارو افتادي» و بابا كتكم هم نزد. فقط بابا از آن خانه رفت.
بعدها ننه گفت كه طلعت خواهرش بود. گفت مادرشون فقط دوتا بوده. گفت كه بابا اول طلعت را مي خواسته ولي طلعت آن موقع ها عاشق همين مستأجر بوده كه آن وقتها تو خانه ي انها مستأجرشان بوده و وقتي مي بيند كه بابا برايش پا پيش گذاشته، از آنجا رفته و خانواده اش هم رفته و حالا بعد از سالها دوباره برگشته بود.
دلم براي خاله سوخت كه تمام آن سالها تنهاي تنها منتظر بوده و چقدر حالا دلم مي خواست تا كاش آن روزها تخم مرغهاي خاله را نمي شكستم و دستهايش را با پوست انار سياه نمي كردم و چقدر دلم مي خواست تا آن دوتا آيينه شبيه قلب را نمي شكستم و الان يادگاري داشتم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30618< 8


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي